عهد و پند

آخر الامر عهد هم سر آمد

عهدیکه وقتی خاطرم مرورگرش میشود

آنچه اندرون دل روزهایش مشهود میشود

تلفیقی از مسرت و حسرت را همچون فروغی متناقص و بیگانه به چشم میزند

در بعض ازمنه اتفاقات ریز و درشت پیرامونم لبخند موزونی را بر لبانم تجلی

و در وادی خیالم رویا های نشیط آوری را تجوال مینمود

نشیط مستعجلی که ضمیرم با او انس عمیقی داشت

نشیطی که با درنگ بروی لحظاتم سیما برفروخت

و عجین ایامم شد،آنچنان که جهان برمدار مدارا میچرخید

و اما، ناشیانه چمدان بست،چنانکه

میان خودم با او هیچ تناسبی را ندیدم

ولاقید بدرقه اش کردم

هرچند پای احساسم غریبانه سست شد

وانگه تنهایی که بعد از پیکار با آن نشیط

بِزَنگاه گرفته بود،احساسات تردم را در آغوش کشید

مدتی در جلد تنهایی ماوا گرفتم

با هم خوب راه آمدیم،آخر من و او

از بازمانده‌گان بغرنج ترین پیکار ها بودیم

اما در روزگاری که نمیدانم

کنار پنجرۂ که نبود

آن زمانیکه از درون ملتهب و پیچک های بی تابی تمام وجودم را در برگرفته بود

بغض های تلنبار شده ام را با دو پیمانه لبخند فرو خوردم

تلاقی رنج با جهانم اتفاقی بود که باید می‌افتاد

و من درین حیص و بیص متلاطم دهر

دستان مقتدر تنهاییم را گرم تر فشردم

ما با هم خیابان های فریفتۂ جهان را به استقبال رنج ها طی کردیم

آخر رنج ها داستانش فرق میکند

تاعمق وجود آدم رخنه میکند

وماهرروز با آنها زندگی میکنیم

و بی آنکه متوجه باشیم جزئی از وجود ما میشود

وما تدبیری جز استمرار تمهید با او را نداریم

گاهی حسرت عجین با سلول های آدمیست

آنقدر عمیق که نمیشود برایش توجیه خردمندانۂ یافت

ولی هیچگاه،مقهور غم هایم نشدم

و‌کمتر سخت گرفتم

به خودم

به حرفها

به نشیط مستعجل بلند پرواز

به حزن با صلابت مانا

به خودم

به آدمها

به رویا های غریق

به خواب های هراس انگیز

من در دل زیباترین خواب هایم

در دنج ترین مختصات خیال

آتشی روشن کرده ورنج هایم

را میان سوسوی غریبانه اش سوختاندم

و در کلبۂ متروکۂ خیالم فر‌وغی روشن کرده ام

فروغی که زان پس مرشد متینی در دل واپسین روزهای باقی مانده ام بود

مرشدی که راه نشانم داد

و من آموختم

بیشتر سکوت کنم

بیشتر فاصله بگیرم

ترجیح دادم

نه بشنوم

نه بگویم

نه پژمان شوم

و نه حتی پدرام

و نه هراس از پژمان کردن آدم ها داشته باشم

من آموختم

آدم بیش از حدی نباشم

بیش از حد فکر نکنم

بیش از حد اهمیت ندهم

بیش از حد توجه نکنم

دست برداشتم

از بیش از حد بیوس داشتن

و بیش از حد حازم بودن

دست برداشتم

از بیش از حد انزجار کردن

و بیش از حد دوست داشتن

دست برداشتم

از بیش از حد تند مزاجی

و بیش از حد عنایت داشتن

به عقیده من، این متعادل بودن عصارۂ یست

که شیشۂ جهانم را میزداید

من در دل راکد ترین روز هایم رفته و خویش را با خود آوردم

و در آخر من آموختم که

زندگی به شکل استهزا آمیزی هنوز هم صبیح است.

نویسنده: مهسا محبوبی

ځواب دلته پرېږدئ

ستاسو برېښناليک به نه خپريږي. غوښتى ځایونه په نښه شوي *

error: Content is protected !!
چیټ خلاص کړئ
مرسته
Scan the code
سلام 👋
زه څنګه مرسته کولی شم؟