آرزو های محال

امروز بیشتر از هر زمان دیگری موقن به زنجیر کشیده شدن آرزوهایم شدم

آرزوهایکه چند مجال قبل تر از امروز هادی روح متحیر در جسم به ظاهر نشیطم بودند

ولی تنها سِگالِش رسیدن به آرزو هایم بارقۂ برای ماهیت بخشیدن به آن نشیط بود

و چقدر آن شادی به من می‌ آمد

چقدر لبخند به قامت روانم اندازه بود

و‌چقدر خوب و کودکانه بلد بودم ذوق کنم

و‌چقدر به‌ من نمی‌آمد حزین باشم

و حالا پیراهن گشاد و دریده اندوه روی چهره معصوم آرزوهایم زار میزند

آرزوهای که برایشان دائم در حال دویدن و نرسیدنم

و به هیچ نقطه قابل اتکایی نمیرسند

انگار حزن نرسیدن به آرزوها ودیعه طبیعی ام شده است

و‌لبانم در حالیکه لبخند تصنعی را تحویل عزیزانم‌میدهند

حامل درد های ناتمامی در قالب تبسم اند و مدام بغضی کهنه را در خویش میبلعند

ولی فقط خدا میداند که

در پس لبخندها،قلبی است شکسته

در پس قوی بودن ها ،انسانی است خسته

در پس ظاهری آرام،باطنی است ویرانه

در پس سکوت ها و نگفتن ها، روانی‌ست فروپاشیده

نویسنده: مهسا محبوبی

ځواب دلته پرېږدئ

ستاسو برېښناليک به نه خپريږي. غوښتى ځایونه په نښه شوي *

error: Content is protected !!
چیټ خلاص کړئ
مرسته
Scan the code
سلام 👋
زه څنګه مرسته کولی شم؟